داستان کوتاه نوجوان | شب قدر | «نذری»، نویسنده: بهاره قانع‌نیا
  • کد مطالب: ۱۰۱۴۸۲
  • /
  • ۳۱ فروردين‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۰:۱۴

داستان کوتاه نوجوان | شب قدر | «نذری»، نویسنده: بهاره قانع‌نیا

یک ساعتی تا اذان مغرب فاصله بود. زمان به شکل عجیبی کش آمده بود و نمی‌گذشت. دهانم خشک بود و دلم ضعف می‌رفت.

بهاره قانع نیا - یک ساعتی تا اذان مغرب فاصله بود. زمان به شکل عجیبی کش آمده بود و نمی‌گذشت. دهانم خشک بود و دلم ضعف می‌رفت.

بیکار و بی‌‌حوصله لمیده بودم روی مبل گوشه‌ی پذیرایی و حس هیچ کاری را نداشتم. با حسرت نگاهی کردم به مامان که داشت با خوش‌حالی برای افطار ماقوت می‌پخت.

بابا و مرجان هم مجهز و آماده، ملاقه‌به‌دست نزدیکش ایستاده و منتظر اشاره‌ی مامان بودند. می‌دانستم می‌خواهند ماقوت‌های چندرنگی را که برای نذری امشب پخته شده است هم‌زمان بریزند توی بشقاب‌های بلور تا زیبایی‌اش دوچندان شود.

مامان قابلمه‌های داغ ماقوت را گذاشت روی سنگ اُپن و پرسید: «آماده‌اید؟!»

مرجان و بابا شبیه به کسانی که‌ مأموریت مهمی بر عهده‌شان گذاشته‌اند، با اطمینان سری تکان دادند و ملاقه‌ها را پر کردند. بابا همیشه مسئول رنگ کاکائویی بود و‌ مرجان بالای سر قابلمه زعفرانی می‌ایستاد.

مامان هم طبق معمول رنگ سفید را برمی‌داشت. ملاقه‌ها که پر شد، سه‌نفری یک صدا گفتند: «یک، دو، سه!» و هم‌زمان ماقوت‌ها را توی یک ظرف خالی کردند.

ماقوت‌ها با شکل و شمایلی مختلف درون بشقاب‌ها جا خوش می‌کردند و می‌بستند. مامان و بابا و مرجان ذوق‌زده از این همکاری بشقاب‌ها را این طرف و آن طرف می‌چیدند.

توی دلم به این همه انرژی و انگیزه‌ای که داشتند آفرین گفتم، آن هم ساعات پایانی روزه‌داری.

مامان با خوش‌حالی روی ماقوت‌ها خلال بادام پاشید. چشمش که به من افتاد، با تعجب پرسید: «ا وا! مهدی‌جان! تو چرا این‌شکلی ول و وارفته شدی؟!»

گفتم: «اتفاقا من می‌خواستم از شماها بپرسم چرا این‌قدر پرانرژی هستید!»

مرجان ذوق‌زده گفت: «ما، ماقوت نذری پختیم خب!»

‌‌گفتم: «چه جذاب!»

بعد نگاهم را به صفحه‌ی روشن تلویزیون دوختم و منتظر شدم «ربنا» را پخش کنند تا مأموریت ویژه‌ی امشب من هم آغاز شود.

بابا گفت: «به جای اینکه عاطل و باطل بنشینی روی مبل و‌ منتظر لحظه‌ی افطار بشوی، سرت را با یک کاری گرم کن که زمان برایت تندتر بگذرد!»

پرسشگرانه نگاهش کردم. گفت: «پاشو برو‌ از توی انباری وسایل نقاشی‌ات را بیاور، با هم طرحی بکشیم.»
مرجان ذوق‌زده گفت: «آخ جووون!»

چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم: «بابا گفت با من، نه با تو!»

بعد سریع رفتم توی انباری تا قلم‌موها و گواش‌‌ها را بیاورم. وقتی برگشتم، دیدم بابا پیراهن‌های مشکی‌مان را پهن کرده است وسط پذیرایی و‌ منتظر آمدن من است.

تعجبم را که دید، گفت: «الان مامانت یک پیشنهاد عالی داد.»

مامان را نگاه کردم. با مهربانی گفت: «به نظر من، به جای نقاشی روی بوم، خیلی بهتر می‌شود که بالای جیب پیراهن مشکی شما و بابا یک «یا علی»زیبا طراحی کنیم تا موقع افطار که می‌خواهید نذری‌ها را ببرید و توزیع کنید، تم شب‌قدری را رعایت کرده باشید!

از پیشنهاد ویژه‌ی مامان خوشم آمد. می‌خواستم توی دلم مدال درجه‌یک خوش‌ذوقی را به او بدهم که ناگهان مرجان پرید وسط افکارم و پرسید: «یا علی را سبز بکشیم بهتر است یا سرخ؟»

بی‌معطلی گفتم: «سرخ، چون امشب شب شهادت حضرت علی(ع) است.»

بابا اما با رنگ سبز موافق‌تر بود و گفت: «در عرف مذهبی، «سبز» نشانه‌ی سید بودن است.

مامان گفت: «اما من با مهدی موافق‌ترم. امشب شهادت حضرت است و در عرف مذهبی، رنگ سرخ نشانه‌ی شهادت است.»

مرجان پرسید: «پس چرا این شب‌ها لباس سیاه می‌پوشیم؟»

قلم‌مو را در رنگ‌سرخ فرو بردم. آهی کشیدم و گفتم: «زیرا «سیاه» نشانه‌ی اندوه و مصیبت است.»

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.